نوشته های بیژن داوری

بیست و نهم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

تنهایی من

تا چشم به هم زديم ديدم ، صد سال ميانمان جدايی

بی بال و پری به اوج پرواز ، با نغمه ی عشق بی صدايی

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، رنگ از رخ دوستی پريده

در فصل شروع قصه ما ، ناخوانده به آخرش رسيده

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، دنيا به سرم خراب گشته

آن چشمه ی چشم تو صد افسوس ، بر تشنگی ام سراب گشته

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، نوری به شبم دگر نمانده

فردای ندامت تو اما بر خسته دلم اثر نمانده

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، پرپر شده غنچه ی اميدم

بی صبح و سلام تو نمانده ، بر گرمی زندگی نويدم

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، تنهايی من ادامه دارد

لبريز چو ابر نيست اما كاز عمق وجود من ببارد

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، راهت به من غريب بسته ست

دست تو جدا ز شعرهايم ، قلبت ز ترانه ام گسسته ست

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، بی نام تو گشته قصه هايم

برگرد تو نازنين تنها ، تنها به هجوم قصه هايم

 

 



بیست و هشتم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

تنها

 

چشم ها را بستم

آرزويم تو شدی

فكر رفتن كردم

سمت و سويم تو شدی

تا كه لب وا كردم

گفتگويم تو شدی

در ميان سكوت شبهايم

جستجويم تو شدی

زير باران پر احساس خيال

شستشويم تو شدی

هركجا بودم من

پيش رويم تو شدی...

 

نازنین در تمام قصه های من

هيچ كس جز تو نبود

همه اويم تو شدی ...

 



بیست و هفتم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

تا همیشه ...

هنوزم هست قلبی پر تپش

دستی پر از معنای آزادی

لبی سرشار از آوازهایی که

زمین را پاک می جوید برای یک شکفتن

در دل احساس هر شادی ...

 

هنوزم هست پاهایی که رفتن را

شروعی تازه می جوید

و بی پروا دلی دارم

که عشق و معنی آنرا چه بی اندازه می جوید...

 

هنوزم هست هر فصلی برایم معنی ایجاد و اعدام

میان یک درخت خشک می بینم

شگفتی های یک باغ و درختی سبز اندام

و حتی در دل سرما گل امید می چینم...

 

هنوزم هست یک گوشه برای گم شدن

تماشای همان پروازهایی که

 هنوز از دورها آبی است

خیال من هنوز از شوق آویزان

هنوزم ذهن مهتابی ست ...

 

 

 



بیست و ششم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

هنوز

خوب می دانی كه در چشمت گرفتارم هنوز

روز و شب خوابم ربودی باز بيدارم هنوز

 

نازنين با من مگو دل بر كن از تكرار من

گرتو تكرار منی جويای تكرارم هنوز

 

گرچه تن زخمی و خاكی در رهت افتاده است

نيست بر آيينه دل هيچ زنگارم هنوز

 

فاش می گويم به تو ، با من غريبی ات چرا ؟

رمز و راز من تويی ، دنيای اسرارم هنوز

 

من به پهنای اميد خود گل شوق تو را

در ميان اين كوير تشنه می كارم هنوز

 

می شناسم مرگ را بی وحشت اما قلب من

می تپد در سينه چون از عشق سرشارم هنوز

 

شعر هايم سوخت و خاكسترش در مشت من

باز می بينم تو را معنای آثارم هنوز

 



بیست و پنجم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

با سکوتت ...

 

با سكوتت بيشتر معنای بودن می دهی

در تلاقی با خودم حس سرودن می دهی

پا به پا تنهايي ام را با تو قسمت مي كنم

باز وقتيكه مجالم لب گشودن می دهی



بیست و چهارم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

گذر

 

من ، تو

 

باز دوباره سلام

 

ما كجای فاصله هاست ؟

 

به دست ثانيه ها كشته شد

 

يا هنوز زنده ست ؟

 

خوب ، بگذريم

 

تو بگو باز كمی ابتلای امروزت

 

چه بود و من چه شدم در ذهنت ؟

 

من كمی خواهم گفت

 

رنگ فردا شبيه بغض كدامین خنده ست...

 

باز دوباره سلام

 

نكند باز بگويی به من از پنجره ها بيزاری

 

نكند من به تو گويم تمام قلب پريشانم را

 

نه ، نبايد گفت

 

بايد خنديد

 

بايد از خواندن اين قصه ها دل كند

 

بايد از انتهای حادثه در قلب سايه ها ترسيد...

 

 



بیستم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

عبور

 

و تو رفتی تنها

آخر قصه ی ما اینجا بود

خداحافظ همان کلامی بود

که تو در پشت خنده ها کشتی

( و در آن لحظه هیچ حرفی نیست )

 

نازنینم خداحافظ

پشت سر هیچ نگاهی به هرچه مانده مکن

شب و روز من با تنهایی

مثل یک برگ زیر پای بی تفاوتی است

تو برو

ماندن من مرگ من است ...

 

نازنینم خداحافظ

تو خودت شاخه ای از فاصله را هدیه ام آوردی

تو خودت خواستی که دور از هم

شعله خاطره ها را به دست باد دهیم

و من میان بهت و غرور

حرف آخر را زدم ...

 

نازنینم خداحافظ

بعد از تو نه سوی دگری خواهم رفت

که ببخشایمش هر آنچه که در قلبم هست

و نه دستی به کسی خواهم داد

اگر از سمت سادگی به سوی من آید

( به من آموختی که به دنیا باید

با غریبان آمیخت ، از غریبان آموخت )

 

نازنینم خداحافظ

ببخش من را گر بی بهانه ای تو را به سوی خود خواندم

آن زمانی که بهانه تمام ماندن بود

من فقط جوشیدم

همه حرفی تازه بودند و

من فقط خندیدم

ببخش من را گر هرچه که می آمد با من ، گفتم ...

 

 

نازنینم خداحافظ

من تو را می بخشم

اگر باور نکردی آنچه با من بود

اگر حتی ندیدی قطره ای را که برای تو بروی گونه ی تنهایی ام خشکید

یا حتی نفهمیدی چگونه دوستت داشتم ...

 

نازنینم خداحافظ

نخواهم گفت هرگز نقشی از تو

پیش چشمانم نخواهم ماند

نخواهم گفت هرگز هیچ جایی نیستت در کنج تنهایی من

هرگز نخواهم گفت دیگر نگاهی نیست

آهی نیست

یا از یاد خواهم برد آن حرفی که بر قلبم تو حک کردی ...

 

نازنینم خداحافظ

یاد آن روز بخیر که به تو می گفتم

(( خداحافظ ولی مردانه باید گفت تاپیوند و ریشه هست پا بر جا

و تا خورشید می تابد

و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا ...))

 

نازنینم خداحافظ

میان ما هر آنچه بود ، گذشت

من و تو سوی فرداها روان هستیم

پرید از چشمهایم خواب دیروزت

من و تو ، حال تفسیر میان دو غریبه در جهان هستیم...

 



هجدهم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

شعر پریشان ( نازنین )

 

اشك هايم را ببين سرد است و بی جان نازنين

باختم خود را به چشمان تو  آسان نازنين

 

باز جريان تمام لحظه هايم با تو است

تا ته اين كوچه گردی های حيران نازنين

 

كاش بودی تا ببينی در هجوم بی كسی

باز می خوانم تو را با چشم گريان نازنين

 

بی تو بودن مرگ من در وحشت تاريكی است

همچو برگی در ميان خشم طوفان نازنين

 

پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب

كلبه ای اينجاست دور افتاده ، ويران نازنين

 

با دو دست شوق ، قلبم كاش ميشد می نوشت

پشت پلكت قصه ای از عشق پنهان نازنين

 

ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود

دوستت دارم  ، نمی گردم پشيمان نازنين

 

با تو لبريز از غزل هايی همه پر رمز و راز

بی تو اما واژه هايم رو به پايان نازنين

 

حرف بسياران برايم هيچ اما خود بگو

چيست من را پاكی اين عشق تاوان نازنين ؟

 

دست بی منت بكش بر بال تنهايی من

می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنين

 

گرچه در فكرت اسيرم ، عاشقانه می رهم

خود شكستی بر دل من قفل زندان نازنين

 

كاش با نور تو مهتابی ترين مستی من

آسمان تيرگی می شد درخشان نازنين

 

كاش می گفتی كنون با من كه هستم پيش تو

ختم می كردی تو اين شعر پريشان نازنين

 

 

 



هفدهم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

تنها

 

در دو چشمت گم شدم من کاش پیدایم کنی

 

یا به مهمانی دنیا غرق رویایم کنی

 

 

هیچ کس تنهایی ام را نیست معنا غیر تو

کاش نگذاری مرا تنهای تنهایم کنی...

 



هفدهم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

تمنا

بمانی ، بمانم

 

 همین جا میان امید و خیال و شعور

 

میان تپش های تصویر یک کوچه ی بی عبور

 

میان جدایی از هرچه فرداست

 

میان رسیدن به اکنون

 

سرودن برای هرچه از ماست...

 

 

بمانی ، بمانم

 

همین گوشه با شاخه ای تازگی

 

کنار همان ساعت کهنه ی پر غرور

 

و تفسیر بی پرده ی زندگی...

 

 

بمانی ، بمانم

 

برای فقط لحظه ای در دلت جا شدن

 

برای فقط یک بغل سادگی

 

برای فقط یک نفس ما شدن

 

برای فقط یک قفس معنی ناب آزادگی...