نوشته های بیژن داوری

هجدهم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

شعر پریشان ( نازنین )

 

اشك هايم را ببين سرد است و بی جان نازنين

باختم خود را به چشمان تو  آسان نازنين

 

باز جريان تمام لحظه هايم با تو است

تا ته اين كوچه گردی های حيران نازنين

 

كاش بودی تا ببينی در هجوم بی كسی

باز می خوانم تو را با چشم گريان نازنين

 

بی تو بودن مرگ من در وحشت تاريكی است

همچو برگی در ميان خشم طوفان نازنين

 

پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب

كلبه ای اينجاست دور افتاده ، ويران نازنين

 

با دو دست شوق ، قلبم كاش ميشد می نوشت

پشت پلكت قصه ای از عشق پنهان نازنين

 

ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود

دوستت دارم  ، نمی گردم پشيمان نازنين

 

با تو لبريز از غزل هايی همه پر رمز و راز

بی تو اما واژه هايم رو به پايان نازنين

 

حرف بسياران برايم هيچ اما خود بگو

چيست من را پاكی اين عشق تاوان نازنين ؟

 

دست بی منت بكش بر بال تنهايی من

می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنين

 

گرچه در فكرت اسيرم ، عاشقانه می رهم

خود شكستی بر دل من قفل زندان نازنين

 

كاش با نور تو مهتابی ترين مستی من

آسمان تيرگی می شد درخشان نازنين

 

كاش می گفتی كنون با من كه هستم پيش تو

ختم می كردی تو اين شعر پريشان نازنين