نوشته های بیژن داوری

چهاردهم شهریور ۱۳۹۰
م : ن : بیژن

معجزه

فارغ از زمین، رها از زمان

به جستجوی معنایی آمدی

که در هیچ انتظاری جلوه‌گر نمی‌شد.

پروانه‌های احساس

بر شانه‌هایت جاخوش می‌کنند

وقتی ساکت و آرام

به گوشه‌ای می‌نگری؛

و بادهای خنک از نیمه‌های شهریور

یادت را

بر شانه

کوچه به کوچه

در گستره‌ای به امتداد حرف‌هامان

می‌پراکنند.

زندگی

در آستانه ی مهری تازه است

که با سرمستی از طنین صدات

زاده ‌می‌شود.

 

به پشت سر نگاه نکن

که بی ‌شمار خاطره،

پیش رو،

در تقلای تبلور است،

اگر عشق

اختیار کنی

و سایه های ترس را

با همین دو دست معجزه گر

از بلندترین پروازگاه‌های امیدت برداری.

 

از انتهای هر سیاهی

نقطه‌ای روشن از مرز فردا پیداست

و در ابتدای هر روشنی

ترسی از هجوم دوباره در آن نهان؛

لبخند که می زنی

تمام دغدغه های دنیا تمام می‌شود...

 

با تو

هنوز می‌توان

به سوی چهار فصلِ باورها گام برداشت؛

در تو

هنوز می‌توان

از بی‌رنگیِ آشنایی نشانی یافت؛

از تو

هنوز می‌باید

سراغ لحظه‌های شگفت و ژرف فهم را گرفت...

 

عطش آفتاب را به باران نگاهت مهمان کن

تف زمین را به لطافت قدم‌هایت.

از پس پنجره سفر کنی

به ستاره‌ها

سخاوت سحر را هدیه کرده‌ای.

تو، به دنیا آمدی

تا فرصتی تازه به هستی داده شود...