نوشته های بیژن داوری

چهاردهم شهریور ۱۳۸۷
م : ن : بیژن

تازه تر

 

 

کاش میشد به واژه

رنگی جز خاکستری ببخشم

ثانیه هایم را ساده تر هضم کنم

تا در گلوی تقدیر زندانی ام

آواز و حسرتی باشم

 

هنوز خواب های تعبیر نشده

وامانده در پیچ جادۀ سبزی ست

که به اندازۀ حرفهای من و تو امتداد داشت

«شده ام پس ماندۀ بازاندیشی پیشترها»

گنگ تر از بی گاهی که گریستیم

و خاطرات را یک به یک

بدست باد سپردیم

 

کاش میشد به واژه

رنگی جز خاکستری ببخشم

برایت شمعی روشن کنم

و لباس غزلی

بر ثانیه های لرزانم بپوشانم

دوست داشتم همین برگ های آفتاب سوختۀ شهریوری

با خش خشی هرچند ناخوشآیند

زیرگام هایت

این گونه همسرایی می کردند

که هنوزت دوستداری هست

یا دوستی دست کم

که با یک قلم

چند برگه

و هزار آرزوی دیرین

زیرنور شمعی سرخ

میزبان جشنی ست

به شکوه تبلور آسمان

در چشم هایت...