
«قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی»
درون سینه غم سوزان و در سر بیم تنهایی
به دوشم بار تقدیر و به پا زنجیر شیدایی
به یادم خاطرات مبهمی از تلخکامی ها
تقلاهای امروزی و مجهولات فردایی
میان کوره راهی بی نشان مبهوت و سرگردان
ازین تاریکی ممتد افق را نیست پیدایی
تو تنها یاوری ای عشق، دستم گیر و برپا دار
تو تنها روزنی ، برهانم ای نور اهورایی
تو را فریاد خواهم زد تو را ای عشق بی همتا
تو را کز چشم ها پنهان و در قلبم هویدایی
تو از آنسوی ذهن سرد این دوران خاکستر
تو از سمت بهار روشن احساس می آیی
اگرچه سالهای عمر با ما بی وفایی کرد
خطاها چشم پوشیدی، وفا کردی و با مایی
زمستان ماندنی گر نیست از گرمای دست توست
بهاری تازه در راه است ، چون نزدیک اینجایی ...
