نوشته های بیژن داوری

بیست و نهم اسفند ۱۳۸۹
م : ن : بیژن

از صبح و بهار

 

بگو از صبح با من عشق

بگو از عشق با من

یار،

بگو از اشک خون‌بار و تمام سال‌های پشت دیوارت

درین دوران حسرت بار...

 

بگو از خنده

حتی دیر

بگو از مژده

حتی دور

بگو از بیم و امیدت

اگرچه

دار ...

 

بگو،

بشکن سکوت سرد این دریای بی موج

بگیر از آسمان اوج

به لشگر کن ستاره فوج فوج و

با دلم از عشق گو

بسیار...

 

بهاری تازه در راه است

گل از یاد تو عطرآگین

زمین با نام تو سبز است

بهار تازه ات پُربار ...



یکم اسفند ۱۳۸۹
م : ن : بیژن

دلم گرفته

دلم گرفته ازین های و هویِ شهر شلوغ

ازین ستاره شمردن در آسمانِ دروغ

هزار آینه دور از دیارِ رویاهام

هنوز یادِ توام با خیال صبحِ فروغ

 

دلم گرفته ازین خوابِ نیمه کاره رهام

هجومِ فاصله ها  و سقوطِ خاطره هام

چقدر گسترۀ سردِ سینه ام تنگ است !

که هیچ اثر نکند در سکوتِ پنجره، هام

 

دلم گرفته ازین روزهایِ تکراری

به پایِ شب ستاره سوز هایِ تکراری

خروشِ حنجره ها  هم نشد گریز ازین

سکوتِ ممتد و لب دوزهایِ تکراری...

 

دلم گرفته ازین شوق هایِ بی فرجام

خطوطِ ممتدِ این راه هایِ بی انجام

سپرده تن به زوال و رسیده جان به جنون

دروغِ آینه ها بود اینکه پا برجام

 

دلم گرفته ازین حیله هایِ بی پایان

جهان بی هدف، وسیله هایِ بی پایان!

تو را که در میان پرسه هام گم کردم

شدم اسیرِ پشتِ میله هایِ بی پایان

 

دلم گرفته ازین انتظارِ تو در تو

تمامِ بغض هایِ بی قرارِ تو در تو

همیشه ناگزیر این فرارِ تو در تو

برای من ، برای شما اختیارِ تو در تو

 

دلم گرفته از این قال و قالِ شهرِ شما

نشیب قسمت ما و فراز بهرِ شما

«وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم»

همیشه کامِ ما و تا همیشه زهرِ شما ...