
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید
مسافر
بدرقه کرد
و عمری
منتظر ماند
در عبور خویش ...
تصویر پروازمان
پشت میله های نفرینی که خود بودم
همنشین قول ادا نکردۀ شمع ها
ماند و ماند و ماند
تا در بهت و بغض پیاده روهای آخرین دیدار
بی سو
بی اعتنا
رو به خاموشی رفت ...
نه من سوار بر اسب سپید خوشبختی ت بودم
نه تو عروس ماهروی افسانه ایَ م
حکایت این عشق
حکایت غریب و تکراری دو خط موازی بود
باهم و
بی هم ...
ماهی دل تنگ و
شعر خط خورده
مسافر
بدرقه کرد و عمری
منتظر ماند
در عبور خویش
خوش تا ابد
در خیال سوت و کور خویش ...
