نوشته های بیژن داوری

بیست و نهم بهمن ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

تنهایی من

تا چشم به هم زديم ديدم ، صد سال ميانمان جدايی

بی بال و پری به اوج پرواز ، با نغمه ی عشق بی صدايی

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، رنگ از رخ دوستی پريده

در فصل شروع قصه ما ، ناخوانده به آخرش رسيده

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، دنيا به سرم خراب گشته

آن چشمه ی چشم تو صد افسوس ، بر تشنگی ام سراب گشته

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، نوری به شبم دگر نمانده

فردای ندامت تو اما بر خسته دلم اثر نمانده

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، پرپر شده غنچه ی اميدم

بی صبح و سلام تو نمانده ، بر گرمی زندگی نويدم

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، تنهايی من ادامه دارد

لبريز چو ابر نيست اما كاز عمق وجود من ببارد

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، راهت به من غريب بسته ست

دست تو جدا ز شعرهايم ، قلبت ز ترانه ام گسسته ست

 

تا چشم به هم زديم ديدم ، بی نام تو گشته قصه هايم

برگرد تو نازنين تنها ، تنها به هجوم قصه هايم