
دیگر نیستم
کم کم
در صفحۀ روزگار،
همانی که
بودی و بردی
نفس ...
بی نفس
آن دم که پرنده تکفیر می شد
چه بی نفس به آسمان نگریستم
تا رد سپید پروازمان را
از آفاق خاکستریش
بگیرم
پس ...
پس واپسین نگاهت را
با اشک های سردم قاب میگیرم
تا باشد یادگاری برای قلبم
در
قفس ..
