نوشته های بیژن داوری

نوزدهم مهر ۱۳۸۹
م : ن : بیژن

سهم سکوت

اتفاق

با چشم های خیره

وامانده بود

در های و هوی هاله های هرز و پوچ

شب

با ستاره های دروغین که وسعتی نداشت

با ریشه های اعتماد درین خاک سرد کوچ ...

از سمت قصه سواری نیامد و

پایان کار ما نه سرانجام سبز داشت

آنقدر جوانه نزد «ما»ی منتظر

تا کند زمانه جایمان و خار یأس کاشت...

تقویم روی میز ورق می خورد هنوز

اما مسیر صبح فراموش گشته است

« نشنیده گوش شب بیداران آوازی»

حتی «چراغ معجزه» خاموش گشته است...

لعنت نبود این همه

سهم سکوت بود

نفرین نبود و زمزمه های عقاب بود

تنها تلاش ما برای آب یافتن

راهی به سوی وسوسه های سراب بود ...



سیزدهم خرداد ۱۳۸۹
م : ن : بیژن

اجباری- شعری از امیر هدایتی

وقتی خلاقیت هات خشکیده باشن و حرف تازه ای برای زدن نداشته باشی، فقط دوستی مثل امیر هدایتی میتونه چنین چیزی برای دوران مبهوت ماندگی سربازی تو بنویسه ...

 

بنا نبود که این آش داغ اجباری

بیاید از دهن و از دماغ اجباری

 

کچل شدی بروی آخر ته دنیا

شعور نفت شوی در چراغ اجباری

 

برای بردگی و بی کسی و مظلومی

بهای بردگی عمر داغ اجباری

 

به احترام حضور کسی شبیه تقی

شدیم «میخ درختان» باغ اجباری

 

نه صبحگاه و نه شب هیچ وقت، باور کن

نمی شود که نخواند کلاغ اجباری

 

اگر کلافگی ات را چماق هم بکنی

و هی دوباره بکوبی الاغ اجباری

 

نه عمر رفته میاید نه حرمتی که خودت

شکستی آنهمه رفتی سراغ اجباری

 

نماد پوچی دنیا، کلاغ فلسفه باف

شده هدف وسط سیبل، زاغ اجباری

 

کنار مرحمت زور ،هی کچل سرباز

زبان فلسفه و هر چماق اجباری

 

لباسهای هماهنگ ،هنگها شده است

تفکر همگی اشتیاق اجباری

 

اگر تمام شود دوره هم چه می ماند

تو ، کارت و اللی و کار شاق اجباری

 

کچل شدن، دل داغون، وخط به خط گریه

چقدر آمده خوش بر مذاق اجباری

 

کلاه رفته سر هر کسی که پوتین است

برای پای نحیفش ایاق اجباری

 

نه عشق مانده نه اندیشه ، قلب و مغزت مرد

کنار حادثه زا اتفاق اجباری

 



هجدهم بهمن ۱۳۸۸
م : ن : بیژن

جنون

ستیز

برای دلیلی

که نبود،

زندگی

به امیدی

که نبود،

عشق

به معشوقی

که نبود،

شعر

با احساسی

که نبود،

جستجو

با آرزویی

که نبود،

 

مرگ،

بی حقیقتی

که نبود!

 

آیا انکار این دیوانگی

خود

جنون نبود ؟



پنجم آذر ۱۳۸۸
م : ن : بیژن

انکار دوم

از خورشید خسته

به رویا دل می بندد

گم و گور و ناپیدا

در جستجوی عصاره ی جاودانگی

و سوال بی پاسخش

 

از خورشید خسته

به رویا دل بسته

همیشه در راه اشتباه

به سوی اشتباه

و با اراده ای اشتباه...

آیا «انکار این دیوانگی

خود

جنون نبود ؟ »

 



هشتم مهر ۱۳۸۸
م : ن : بیژن

دستان سبز - سالگرد امیر داوری

 

با قبای سبز و دست های سبز

کویر تشنۀ اذهان را

بارور کردن

کار هرکس نیست

 

ای کاش ندایی

همآره زنده تر از هر فریاد

تپنده تر از قلب دوست دارانت

به گوش آسمان برسد :

« دست های خالی دلیل قلب های خالی نیست ... »



بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۸
م : ن : بیژن

بازانجامِ سرانجام

 

کجای زندگی ام ایستاده ام اکنون

که در ستیزه های بیم و امید

بلند ترین اندیشه ها هم سپر انداخته اند ؟

 

گاه و بیگاه به خود طعنه زنان می گویم

کجاست آن معلم بدخلقِ پندآموزم

که ضرب ترکه اش

به جز به دست خویش

فرود درد نشد

کجای این معلمم اکنون ؟

 

شاید این مهر، ماهِ دلجویی ست

ترکه را قاب می گیرم

زخم ها را می بوسم

و بازانجامِ این سرانجام را

 پاییز دیگری خواهم ساخت ...