
وقتی خلاقیت هات خشکیده باشن و حرف تازه ای برای زدن نداشته باشی، فقط دوستی مثل امیر هدایتی میتونه چنین چیزی برای دوران مبهوت ماندگی سربازی تو بنویسه ...
بنا نبود که این آش داغ اجباری
بیاید از دهن و از دماغ اجباری
کچل شدی بروی آخر ته دنیا
شعور نفت شوی در چراغ اجباری
برای بردگی و بی کسی و مظلومی
بهای بردگی عمر داغ اجباری
به احترام حضور کسی شبیه تقی
شدیم «میخ درختان» باغ اجباری
نه صبحگاه و نه شب هیچ وقت، باور کن
نمی شود که نخواند کلاغ اجباری
اگر کلافگی ات را چماق هم بکنی
و هی دوباره بکوبی الاغ اجباری
نه عمر رفته میاید نه حرمتی که خودت
شکستی آنهمه رفتی سراغ اجباری
نماد پوچی دنیا، کلاغ فلسفه باف
شده هدف وسط سیبل، زاغ اجباری
کنار مرحمت زور ،هی کچل سرباز
زبان فلسفه و هر چماق اجباری
لباسهای هماهنگ ،هنگها شده است
تفکر همگی اشتیاق اجباری
اگر تمام شود دوره هم چه می ماند
تو ، کارت و اللی و کار شاق اجباری
کچل شدن، دل داغون، وخط به خط گریه
چقدر آمده خوش بر مذاق اجباری
کلاه رفته سر هر کسی که پوتین است
برای پای نحیفش ایاق اجباری
نه عشق مانده نه اندیشه ، قلب و مغزت مرد
کنار حادثه زا اتفاق اجباری …
