
اتفاق
با چشم های خیره
وامانده بود
در های و هوی هاله های هرز و پوچ
شب
با ستاره های دروغین که وسعتی نداشت
با ریشه های اعتماد درین خاک سرد کوچ ...
از سمت قصه سواری نیامد و
پایان کار ما نه سرانجام سبز داشت
آنقدر جوانه نزد «ما»ی منتظر
تا کند زمانه جایمان و خار یأس کاشت...
تقویم روی میز ورق می خورد هنوز
اما مسیر صبح فراموش گشته است
« نشنیده گوش شب بیداران آوازی»
حتی «چراغ معجزه» خاموش گشته است...
لعنت نبود این همه
سهم سکوت بود
نفرین نبود و زمزمه های عقاب بود
تنها تلاش ما برای آب یافتن
راهی به سوی وسوسه های سراب بود ...
