از كجا بايد گفت ؟
حرفهايم كم نيست
جهان سبز است ، می دانم
و در هر كوچه رد پايی از رستن در انبوه اقاقی هست
من و تو خوب می دانيم زمان تنها بهانه نيست
تا از پيله خاموش خود رستن
اگر چشمان خود را خوب بگشاييم
می بينيم ما بی اختيار آغاز می گرديم
آری ، اين شروعی ديگر از قلب رهايی هاست
برای من ولی يك چيز مفقود است
يك حرفم ولی انگار در ميان شعر گم گشته است
حرف عشق
حرف رد شدن از من
حرف خلق بی دليل اين همه آثار خاكستر شده
قلب من نمی دانم چرا ديگر به شوقی
هر تپش را معنی ام از جنس لذت ها نمي آرد
برای من ولي يك چيز گمگشته ست
زمانی بود ، يادم هست
هر سرودن لطف بی اندازه ای داشت
هر شروعی ميل رفتن را برايم هديه می آورد
اكنون من ولی از انتها همواره لبريزم
در پيش چشمانم هميشه آخر هر قصه هويدا است
( پس ديگر نمی خوانم )
و چشمانت اگر باز است ، می بينی
كه در پشت همين لبخند
سياهی های يك اندوه پيدا است ...
حرف هايم كم نيست
به آنجايی رسيدم من
كه چيزی را نمی بينم به غير از فقر ، پوسيدن
به غير از يك دروغ و يك فريب حرفی ميان اين كتاب كهنه
خواندنی هرگز نخواهد بود
و حتی حرف عشق در صدها هزاران دفتر پر رنگ
ماندنی هرگز نخواهد بود..
حرفهايم كم نيست
اندوه من از مرگ صدای من درين بيراه نيست
اما داغدار مرگ هر صدای ديگری هستم
دلم می ميرد از باغی كه مي ميرد
(در هجوم بی تفاوت ها ، نه در دستان كم جان خزانی زرد )
آری ، من بهاران را عزادارم
تمام شادی آن روزها حتی نمی خواهم كه برگردد
برايم هيچ چيزی معنی حقيقت نيست
در دستم فقط يك مشت خاك حسرت از انبوه كوشش های بی فرجام
و در قبلم نشان درد جا مانده ست ...
اگر بيش از آنچه بايد من نوشتم
اميدم هست تا شايد كمی تصوير اين غربت
براي آشنايی چون تو
جلوه ای از جنس تنهايی من ...
