نوشته های بیژن داوری

سی و یکم فروردین ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

همیشه نازنین

همیشه نازنین من !

بدان در قلب من چيزی به غير از تو

در اين دنیای آشفته نخواهد ماند

هيچ كس غير از تو اين خاکستری شعر مرا

هرگز نخواهد خواند

در اين گوشه زندگی رنگ تو را دارد

شعرهای من هنوز عطر نفس هايت

- گوش كن از عمق تنهایی سرشارم -

هنوزم قلب آهنگ تو را دارد ...

 

همیشه نازنین من !

تمام فصل ها را باز می گويم :

بهارم تازگی عشق تو

و تابستان حضور گرم دل تنگی من

خزان یادآور آغاز راه ما

زمستان اضطراب يك عبور یخ زده

از خشم دريای " تمامش كن "

ولی هر روز از آغاز می گويم ...

 

همیشه نازنین من !

زمان هرگز توان کشتن قلبم

كه بی اندازه از عشق تو لبریز است را

در خود نخواهد داشت

تمام ذهن بارانی ترین شعر رهایی ام !

زمین هرگز به غير از تو

در گلدان پرسش های ديرينم

گلی دیگر نخواهد کاشت ...

 

 

تابلوی



بیست و ششم فروردین ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

دوستت دارم

دوستت دارم هنوزم روزهاست

با تو در قلبم نهفته مانده است

دوستت دارم کلامی منتظر

در دلم اما نگفته مانده است

*

دوستت دارم رفيق سادگی ست

دست در دست فراموشی مرگ

سبز سبز است اين کلام بی ریا

نیست همراهش هجوم باد و برگ

 

**

دوستت دارم فقط يك حرف نیست

از دل انبوه هرچه كهنگی

پر تلاطم مثل موجی سركش است

وقت احساس گم دلبستگی 

***

دوستت دارم برای هر نفس

شعر بارانی قلبی عاشق است

شايد اين تنها کلامی باشدم

كه تو را ای نازنینم لایق است

****

دوستت دارم اگر يك هدیه است

باور تو هدیه ای دیگر مراست

قلب های ما ندارد فاصله

گرچه دستان تو از دستم جداست

*****

گر نیامد بر زبانم اين سخن

صد هزاران بار از قلبم شنو

گرچه مدتهاست در قلب من است

تازه تازه می کنم تقدیم تو

 

 

سفرزندگی اثر Thomas Cloe



نوزدهم فروردین ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

من در انتها

از كجا بايد گفت ؟

حرفهايم كم نيست

جهان سبز است ، می دانم

و در هر كوچه رد پايی از رستن در انبوه اقاقی هست

من و تو خوب می دانيم زمان تنها بهانه نيست

تا از پيله خاموش خود رستن

اگر چشمان خود را خوب بگشاييم

می بينيم ما بی اختيار آغاز می گرديم

آری ، اين شروعی ديگر از قلب رهايی هاست

 

برای من ولی يك چيز مفقود است

يك حرفم ولی انگار در ميان شعر گم گشته است

حرف عشق

حرف رد شدن از من

حرف خلق بی دليل اين همه آثار خاكستر شده

قلب من نمی دانم چرا ديگر به شوقی

هر تپش را معنی ام از جنس لذت ها نمي آرد

 

برای من ولي يك چيز گمگشته ست

زمانی بود ، يادم هست

هر سرودن لطف بی اندازه ای داشت

هر شروعی ميل رفتن را برايم هديه می آورد

اكنون من ولی از انتها همواره لبريزم

در پيش چشمانم هميشه آخر هر قصه هويدا است

( پس ديگر نمی خوانم )

و چشمانت اگر باز است ، می بينی

كه در پشت همين لبخند

سياهی های يك اندوه پيدا است ...

 

حرف هايم كم نيست

به آنجايی رسيدم من

كه چيزی را نمی بينم به غير از فقر ، پوسيدن

به غير از يك دروغ و يك فريب حرفی ميان اين كتاب كهنه

خواندنی هرگز نخواهد بود

و حتی حرف عشق در صدها هزاران دفتر پر رنگ

ماندنی هرگز نخواهد بود..

 

حرفهايم كم نيست

اندوه من از مرگ صدای من درين بيراه نيست

اما داغدار مرگ هر صدای ديگری هستم

دلم می ميرد از باغی كه مي ميرد

(در هجوم بی تفاوت ها ، نه در دستان كم جان خزانی زرد )

آری ، من بهاران را عزادارم

تمام شادی آن روزها حتی نمی خواهم كه برگردد

برايم هيچ چيزی معنی حقيقت نيست

در دستم فقط يك مشت خاك حسرت از انبوه كوشش های بی فرجام

و در قبلم نشان درد جا مانده ست ...

 

اگر بيش از آنچه بايد من نوشتم

اميدم هست تا شايد كمی تصوير اين غربت

براي آشنايی چون تو

جلوه ای از جنس تنهايی من ...

 

 

 

تابلوی



چهاردهم فروردین ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

باز از عشق

زمان اینجا فقط ظرفی برای فرصت جان کندن ما است

بيا به سوی حادثه ها پر بكشيم

به سمت اتفاقی گرم

من به تو خواهم داد نشانی يك انتظار ديرين را

و تو با من بگو كه كجا حوض خیالی آبی ست

نمی خواهم ، نمی خواهی مترسک باشم و باشی

درين خشكيده مزرع كو نشان يك کلاغ حتی ؟

بيا هجرت كنيم از فصل ترسيدن

عبور و وسوسه تنها نیاز ماست

باید گوشه ای انداختن شعر تكيدن را

عبور ما همان رويش

و ماندن معنی بی حصر پوسیدن

سر راه من و تو ، يك به يك افسانه های دور

نقاب از چهره برداريم ، بردارند

قلب هر سكوتی زخمدار نعره همراهی ات باید

و هرگز من نمی گويم : نمی دانم ولی شاید ...

 

دویدن در ميان خاطرات کهنه را هرگز نمی خواهم

و در دستان خسته ام کتاب شعر ديروز تو را

نباید پشت " نه ، نخواهم رفت سويش "

فرصت ديدار چشمی منتظر را كشت

هدیه باید كرد حتی يك نفس آزادگی را

يك گل روييده در گلدان " باز از عشق "

یا حتی سبزه ای روييده در ظرف " بهار تازه نزديك است "

خواب " زندگی وهم است " را

با آب " لحظه ها جاری ست " باید برآشفت...

 

 



هفتم فروردین ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

غزل هایم ...

 

غزل هایم کجا رفتند ؟
همراه تو شاید دور
و شاید دفن در تنهایی یک سینه
سرشار از صبوری ها
و در پشت ندیدن ها ، نخواندن ها
عبور از ما ، گذشتن ها
نمی دانم کجا آن چشمه ها رفتند

غزل هایم کجا رفتند
با دست تو در طوفان خاموشی
و یا در قلب تو تنها
چونان یک خاطره همراه صدها خاطره ماندند ... ؟
( در اوج فراموشی )
چه فرقی داردت اکنون
اگر من بی تو حتی در دلم جا مانده احساست
هنوز از شوق سرشارم ؟
تو هستی
-یادت این باشد-
ولی یک لحظه باور را
فقط از چشم گرم تو
برای این همه احساس کم دارم

غزل هایم کجا رفتند ؟
اسیر خط به خط سردی تو
واژه به واژه از چنین بیزاری ات گشتند ؟
سايه سنگین انتظاری بی قرار
بر نگاه پر تمنّای تو آنها را بخوانی شان  نشست ؟
یا دچار خستگی تا سحر بیداری ات گشتند ؟