نوشته های بیژن داوری

چهاردهم فروردین ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

باز از عشق

زمان اینجا فقط ظرفی برای فرصت جان کندن ما است

بيا به سوی حادثه ها پر بكشيم

به سمت اتفاقی گرم

من به تو خواهم داد نشانی يك انتظار ديرين را

و تو با من بگو كه كجا حوض خیالی آبی ست

نمی خواهم ، نمی خواهی مترسک باشم و باشی

درين خشكيده مزرع كو نشان يك کلاغ حتی ؟

بيا هجرت كنيم از فصل ترسيدن

عبور و وسوسه تنها نیاز ماست

باید گوشه ای انداختن شعر تكيدن را

عبور ما همان رويش

و ماندن معنی بی حصر پوسیدن

سر راه من و تو ، يك به يك افسانه های دور

نقاب از چهره برداريم ، بردارند

قلب هر سكوتی زخمدار نعره همراهی ات باید

و هرگز من نمی گويم : نمی دانم ولی شاید ...

 

دویدن در ميان خاطرات کهنه را هرگز نمی خواهم

و در دستان خسته ام کتاب شعر ديروز تو را

نباید پشت " نه ، نخواهم رفت سويش "

فرصت ديدار چشمی منتظر را كشت

هدیه باید كرد حتی يك نفس آزادگی را

يك گل روييده در گلدان " باز از عشق "

یا حتی سبزه ای روييده در ظرف " بهار تازه نزديك است "

خواب " زندگی وهم است " را

با آب " لحظه ها جاری ست " باید برآشفت...