نوشته های بیژن داوری

هفتم فروردین ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

غزل هایم ...

 

غزل هایم کجا رفتند ؟
همراه تو شاید دور
و شاید دفن در تنهایی یک سینه
سرشار از صبوری ها
و در پشت ندیدن ها ، نخواندن ها
عبور از ما ، گذشتن ها
نمی دانم کجا آن چشمه ها رفتند

غزل هایم کجا رفتند
با دست تو در طوفان خاموشی
و یا در قلب تو تنها
چونان یک خاطره همراه صدها خاطره ماندند ... ؟
( در اوج فراموشی )
چه فرقی داردت اکنون
اگر من بی تو حتی در دلم جا مانده احساست
هنوز از شوق سرشارم ؟
تو هستی
-یادت این باشد-
ولی یک لحظه باور را
فقط از چشم گرم تو
برای این همه احساس کم دارم

غزل هایم کجا رفتند ؟
اسیر خط به خط سردی تو
واژه به واژه از چنین بیزاری ات گشتند ؟
سايه سنگین انتظاری بی قرار
بر نگاه پر تمنّای تو آنها را بخوانی شان  نشست ؟
یا دچار خستگی تا سحر بیداری ات گشتند ؟