نوشته های بیژن داوری

پانزدهم خرداد ۱۴۰۰
م : ن : بیژن

دست سوخته

این شعر هم مثل همه شعرهای قبل،

اول قرار بود که تقدیم او کنم

مشکل همین جاست که با دست سوخته،

آخر چطور دسته گلی سرخ رو کنم ؟

 

این غصه را از تو چه  پنهان کنم که من،

با تو ندار بوده و خورده نداشتم

بگذار کنار گوشی وامانده را که  تا

یک گوشه و کنار با تو گفتگو کنم

 

من هم شبیه خیلی از اطرافیان خود

در مشت خشم دارم و در جیب آرزو

با خود فریبی و «قسمتم این بود» تا کجا

در خون خود نشسته حفظ آبرو کنم؟

 

لبخند میزنم هر صبح و فراموش میکنم

کابوس های روز و شب رفته را که باز

در دور بسته و تکرار زندگی

معنای تازه ای دوباره جستجو کنم

 

با خشت های کهنه که چیدم شبانه روز

آوار شد بر سرم آمال سینه سوز

سخت است با قلب اصالت طلب هنوز

با این خزعبلات روزمره خو کنم

 

 



یکم فروردین ۱۳۹۸
م : ن : بیژن

خالی

نوبهار آمد و یک سال که تا پایان رفت

مهلتی بود که از دست چقدر آسان رفت

 

یک به یک کندم و تقویم به آخر آمد

غافل از ارزش ایام که از دوران رفت

 

صحنه خالی شده از خاطر دیروز و حیف

فرصتی نیست و آن خاطره از اکران رفت

خویشتن بار گرانی ست که بر شانه ماست...

گرچه لغزید هر از گاه خیال شعری

لطف هر شعر و غزل از سر انگشتان رفت

 

ساده پنداشتم اسباب خوشی ساختنی ست

لحظه های خوشِ نگذشته، ز کف پنهان رفت

 

خویشتن بار گرانیست که بر شانه ماست

طالع نحس نبود آنچه که بر کیهان رفت

 

این دوراهی به دو بیراهه فقط پایان داشت

پای تاول زده بیهوده پی جبران رفت



یکم فروردین ۱۳۹۵
م : ن : بیژن

گذر

بنگر آن لحظه شتابان که زمان در گذر است

نه فقط سال، که احوال جهان در گذر است

 

از دل خاک به امید جوانه زده است

عشق، زانرو که ز الطاف نهان در گذر است



دوم فروردین ۱۳۹۴
م : ن : بیژن

سالی که گذشت...

با سبزی روزگار  و در  مستی باد

از زخم زمستان چه مانده ست به یاد ؟

 

دنیا همه در شتاب و من در عجب از

سالی که گذشت و برگی از جان که فتاد



بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۳
م : ن : بیژن

تو در تو

دلم گرفته ازین انتظار تو در تو

تمام بغضهای بی قرار تو در تو

 

همیشه ناگزیر این فرار تو در تو

برای من؛ و شما  اختیار تو در تو

 

درون سینه ام انبار درد بود رفیق!

خبر نداری از آن انفجار تو در تو

 

شبیه پنجره ای، چسب خورد بر لبم از

فریب خنده های مرگبار تو در تو

 

چه قطره هایی از احساس منجمد که نداشت

غرور خاطرات خدشه دار تو در تو

 

نداشت لطف ولی عمر بی حضور تو

شبانه روز و زمستان-بهار تو در تو

 

دروغ بود و دغل هر کجا که رفتم، رفت

تمام آینه ها در غبار تو در تو

 

چگونه می شود آینده را به وام گرفت ؟

بدون منتِ بی اعتبار تو در تو ؟

 

نه دلخوشم به سکوت و نه هیچ دارم امید

به این گلایه های بی شمار تو در تو



بیست و نهم اسفند ۱۳۹۲
م : ن : بیژن

شرح آرزومندی

 «قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی»

 

درون سینه غم سوزان و در سر بیم تنهایی

به دوشم بار تقدیر و به پا زنجیر شیدایی

 

به یادم خاطرات مبهمی از تلخکامی ها

تقلاهای امروزی و مجهولات فردایی

 

میان کوره راهی بی نشان مبهوت و سرگردان

ازین تاریکی ممتد افق را نیست پیدایی

 

تو تنها یاوری ای عشق، دستم گیر و برپا دار

تو تنها روزنی ، برهانم ای نور اهورایی

 

تو را فریاد خواهم زد تو را ای عشق بی همتا

تو را کز چشم ها پنهان و در قلبم هویدایی

 

تو از آن‌سوی ذهن سرد این دوران خاکستر

تو از سمت بهار روشن احساس می آیی

 

 

اگرچه سالهای عمر با ما بی وفایی کرد

خطاها چشم پوشیدی، وفا کردی و با مایی

 

زمستان  ماندنی گر نیست از گرمای دست توست

بهاری تازه در راه است ، چون  نزدیک اینجایی ...