نوشته های بیژن داوری

بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱
م : ن : بیژن

بازگشت

اگرچه خسته از پیمودنِ این سال‌های منتظر هستیم

و چشمان ترِ امید را

بر دور دستِ آرزو

با تلخیِ هر روزه می‌‌دوزیم.

 

اگرچه رنج می‌بافیم

با افراط،

یا تسکین می‌سازیم

با اصرار،

هزار افسوس!

بهای عمرهای رفته را

در آتشِ انکار می‌سوزیم .

 

به آغوش زمین برگرد،

زیبا نازنین!

ای یار

با خورشیدِ دستانت

برای جلوه‌های تازه و رنگین

قلم بردار.

باور کن زمان پیشِ رو،

کوتاه یا بسیار

با خود روزگار دیگری دارد

سپید و سبز،

تمام لحظه‌هاش آبستنِ تکرار خوشبختی‌ست.

زمستان وجودم را بهاری کن،

بهار تازه‌ات پُربار ...

 

 

 



بیست و نهم اسفند ۱۳۹۰
م : ن : بیژن

به احترام زمستان

 

ما بهار را

تنها حوصله‌‌‌‌‌ای دوباره می‌کنیم

و خیره می‌مانیم

در رقص مشکوک شاخه‌های سرخوشش.

نیشخندی،

گاه گر فراموش کنیم، حتی لبخندی،

و بر پیشانی‌های اتونخورده‌

دغدغه‌های تانخورده

میچینیم.

تُنگ ماهی را تَنگ در دست می‌فشاریم،

تا از دگرگونی بهار

شاخه‌ای هم که شده، بَرکنیم ...

 

زمستان

 در این خانه

جا خوش نکرده بود.

تنها در باور ما

انجماد اعصار،

از خیلِ تک‌لحظه‌هایی که آبستن رهایی ما بود

کوهی بلند و تاریک ساخت

که زمستان نیز میشدش نامید ...

 

به احترام زمستان سکوت کنیم،

و بهار را به تماشا بنشینیم

در تمام خانه‌ها

و در تمام سفره‌ها ...

 

 



دهم اسفند ۱۳۹۰
م : ن : بیژن

نقاب

اگرچه برگهای زندگیم می‌افتند،

حجاب مرگ‌های زندگیم می‌افتند

 

چه دیدی، آخر این قصه شاید اول بار

نقاب جنگ‌های زندگیم می‌افتند

 

من آن تراکم اندوه در گلوی شبم

که با تگرگ‌های زندگیم می‌افتند

 

چقدر وعده ساحل به شکل موج بلا

که بر نهنگ های زندگیم می‌افتند

 

ولی به نام تو، با بوسه‌های بارانیت

غبار ننگ‌های زندگیم می‌افتند

 

گذر نمی‌کنم از صافی صداقت تو

تمام سنگ‌های زندگیم می‌افتند

 

قلم به رسم سکوتت همیشه وا داده‌ست

خطوط و رنگ‌های زندگیم می‌افتند

 



چهاردهم شهریور ۱۳۹۰
م : ن : بیژن

معجزه

فارغ از زمین، رها از زمان

به جستجوی معنایی آمدی

که در هیچ انتظاری جلوه‌گر نمی‌شد.

پروانه‌های احساس

بر شانه‌هایت جاخوش می‌کنند

وقتی ساکت و آرام

به گوشه‌ای می‌نگری؛

و بادهای خنک از نیمه‌های شهریور

یادت را

بر شانه

کوچه به کوچه

در گستره‌ای به امتداد حرف‌هامان

می‌پراکنند.

زندگی

در آستانه ی مهری تازه است

که با سرمستی از طنین صدات

زاده ‌می‌شود.

 

به پشت سر نگاه نکن

که بی ‌شمار خاطره،

پیش رو،

در تقلای تبلور است،

اگر عشق

اختیار کنی

و سایه های ترس را

با همین دو دست معجزه گر

از بلندترین پروازگاه‌های امیدت برداری.

 

از انتهای هر سیاهی

نقطه‌ای روشن از مرز فردا پیداست

و در ابتدای هر روشنی

ترسی از هجوم دوباره در آن نهان؛

لبخند که می زنی

تمام دغدغه های دنیا تمام می‌شود...

 

با تو

هنوز می‌توان

به سوی چهار فصلِ باورها گام برداشت؛

در تو

هنوز می‌توان

از بی‌رنگیِ آشنایی نشانی یافت؛

از تو

هنوز می‌باید

سراغ لحظه‌های شگفت و ژرف فهم را گرفت...

 

عطش آفتاب را به باران نگاهت مهمان کن

تف زمین را به لطافت قدم‌هایت.

از پس پنجره سفر کنی

به ستاره‌ها

سخاوت سحر را هدیه کرده‌ای.

تو، به دنیا آمدی

تا فرصتی تازه به هستی داده شود...

 

 

 

 



دوازدهم مرداد ۱۳۹۰
م : ن : بیژن

غرق تو

در نگاهت گم شدم من، کاش پیدایم کنی

یا به مهمانی دنیا غرق رویایم کنی

 

هیچ کس تنهایی‌‌ام را نیست محرم غیر تو

کاش نگذاری مرا تنهای تنهایم کنی

 

قطرهای افتاده بر دامان خاکم زآسمان

عاقبت ای کاش هم آغوش دریایم کنی

 

خانه کرده شب میان التهاب جاده‌ها

دست‌هایت را بده هم‌مرز فردایم کنی

 

مثل بازی‌های خوب کودکی بد نیست باز

بین «باشک‌»های قلبت عشق را قایم کنی

 

خستگی‌هام از صدای خنده‌هایت می‌درد

با بلندای همین احساس همپایم کنی

 

روبرو در آینه ، نزدیک تر از من به من

مانده تصویر من و تو تا هویدایم کنی ...

 




بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۰
م : ن : بیژن

بی نفس

دیگر نیستم

کم کم

در صفحۀ روزگار،

همانی که

بودی و بردی

نفس ...


بی نفس

آن دم که پرنده تکفیر می شد

چه بی نفس به آسمان نگریستم

تا رد سپید پروازمان را

از آفاق خاکستریش

بگیرم

پس ...


پس واپسین نگاهت را

با اشک های سردم قاب میگیرم

تا باشد یادگاری برای قلبم

در

قفس ..