بهار می آید
با نسیمهایش
که دستی بر سر یتیم شاخهها شود
و در سر راه لشگر ناگزیرش
ثانیههای پر معنای زمستان
پایمال طراوتی بی در و پیکر ...
همه چیز در هم آمیخته
خون و خیال و خاک
عشق و شهوت و مرگ
حسرت و اوج و خاموشی ...
قفس
با پرنده معنی یافت
پرنده با پرواز
و پرواز با
آزادی ...
در کشمکشی نه دیگر چنین اما
که حاصل بدیُمن عزلت ما بود
و انزوای اندیشه هامان،
ستیز سخت مفاهیم
تنها قصۀ باور پذیر ...
ساده دوست داشتنت
همانطور که در پیچیده ترین تبیین ها نمی گنجید،
از لابلای تقلای رسم و رنگ
چیزی را طلب نمی کرد...
انگار داشت امواج قلبم
زمین گیر خاک مرده می شد
که آســــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــان را
هدیه ام کردی
تا من برایت از صبح
ب
ا
ر
ن
بیاورم...
تنهای غروب مبهم شهریوری !
من و تو
هیچ گاه به پایان نمی رسیم
فصل ها شهادت می دهند ...