نوشته های بیژن داوری

شانزدهم خرداد ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

پریشانی

حرف هايم كم نيست

اكنون در كنار خاطراتت رويش يك درد پنهانی

سقوط عاطفه از ارتفاع خواهشی مرده

و تكرار بهانه های " من از دست دنيا خسته ام "

دلي در ماتم يك باور پوسيده زندانی

- مرور شعر خاكستر

فراموشي حرف من , شكستن هاي آيينه

تقلاي خيالي مبهم از جنس پريشانی -

پرسه های بی هدف در كوچه هايی كه به بن بست تو خواهد رفت

گريز از خاطرات يخ زده

پندارهايی حاصل بی وقفه در معنای ماندن و رفتن درين بيراهه حيرانی ...

 

 

پريشان گويی ام محتاج حرفی نيست

دلداری نمی خواهم

- من آن اندازه در قلب سياهی زمستان مرگ را ديدم

تمام روزها را خط به خط بر شاخه صبرم كشيدم

آنقدر ماندم ميان برف نوميدی

ميان بی تفاوتهای بسيار

كه ديگر از كسی ياری نمی خواهم -

سكوتت مرگ واژه بود

عبورم مرگ معنا ها

گل سرخی دروغين را پشت هيچ ديواری نمی خواهم

زمين آغاز حسرت هاست

و هرگز پاسخت را

در دل انبوه حسرت های تكراری نمی خواهم ...

 

و من

دست بر دامان يك از خود فراموشی هرجايی

برای چند ساعت هم شده آسودگی از دست آدم ها ...

 

 



ششم خرداد ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

مترسک

مترسك !

شعر نيست اين را كه می بينی

گريز واژه های سرد ذهنی سوخته شايد

و يا تاريكی ترسی پر از ابهام

در همسايگی افتخاری روشن و افروخته شايد

 

مترسك !

خسته ای از ايستادن های بی اندازه

همچون من

ميان يك به يك از فصل های مضطرب فرسودنت آيا ؟

می بينی تمام غنچه های ياس می رويند

اطراف غريب و بی صدا پژمردنت آيا؟

 

مترسك !

با گریز در خودت

_ مثل عبور تشنه من –

روزها را پشت هم طی می کنی تنها ؟

و یا در رخوت تبدار این تن

_ مانند پریشانی نمناکم –

بهار تازه را دی می کنی تنها ؟

 

مترسك!

همچو من تنها رهايت كرد آن دستی

كه در دستان پرواز تو بود ؟

و پايان سرودن های مهتابی ترين شبهای قلبت گشت

آن چشمی که آغاز تو بود ؟

 

مترسک !

عابرم !
زیر کلاه پاره ات

نگاهی منتظر پیداست

شبیه بی نفس در زیر باران جدایی خواندن من

سالها در قلب این خشکیده مزرع مانده ای

مانند در اوج بی تفاوتهای دنیا ماندن من ...

 

 

 

 

به محمد امير خانی و وبلاگ مترسك