
مترسك !
شعر نيست اين را كه می بينی
گريز واژه های سرد ذهنی سوخته شايد
و يا تاريكی ترسی پر از ابهام
در همسايگی افتخاری روشن و افروخته شايد
مترسك !
خسته ای از ايستادن های بی اندازه
همچون من
ميان يك به يك از فصل های مضطرب فرسودنت آيا ؟
می بينی تمام غنچه های ياس می رويند
اطراف غريب و بی صدا پژمردنت آيا؟
مترسك !
با گریز در خودت
_ مثل عبور تشنه من –
روزها را پشت هم طی می کنی تنها ؟
و یا در رخوت تبدار این تن
_ مانند پریشانی نمناکم –
بهار تازه را دی می کنی تنها ؟
مترسك!
همچو من تنها رهايت كرد آن دستی
كه در دستان پرواز تو بود ؟
و پايان سرودن های مهتابی ترين شبهای قلبت گشت
آن چشمی که آغاز تو بود ؟
مترسک !
عابرم !
زیر کلاه پاره ات
نگاهی منتظر پیداست
شبیه بی نفس در زیر باران جدایی خواندن من
سالها در قلب این خشکیده مزرع مانده ای
مانند در اوج بی تفاوتهای دنیا ماندن من ...
به محمد امير خانی و وبلاگ مترسك
