نوشته های بیژن داوری

بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

شعر خاکستر

كنار من در اينجا

واژه ها چيزی برای لمس اعماق جدايی هاست

هر حرفی لباس كهنگی بر تن

و هر نامی تداعی مي كند نام تو را با من

نمی دانم دچار يك عبورم

يا هنوزم خاطرات كهنه ، بندی است

من نمی دانم اسير يك طلسم سرد

در آوار مرگ فرصت تو

يا در آتش يك حسرت سوزنده

در قلب جدايی ، فاصله ، بغض و سكوت و درد می سوزم...

 

كسي چیزی نگوید كاش !

من از هيچ سرشارم

نه می بينم ، نه می خواهم ، نه می گويم

نه می رويم ، نه می بارم

نه در آغاز حرفی نو

نه در پايان تكرارم

فقط لحظه به لحظه می كشم تصوير ما را

فقط در پيله خاموش خود با مرگ می مانم...

 

پناه اشك های من ، صبوری های يك سينه

رفيق دست سرد من فقط خاكستر شعری

كه هرگز باورت را يك نفس پيدا نكرد

- خوب می دانی كه در چشمت گرفتارم هنوز

روز و شب خوابم ربودی ، باز بيدارم هنوز -

تمام آنچه می ماند

فراموشی حرف من

تقلای خيالی مبهم از جنس پريشانی

شكستن های آيينه ...



هشتم اردیبهشت ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

به جای مقدمه

  

قلم امروز محتاج است

نوشتن كار فردا نيست

نظم بر هم بزنيم

قانون دنيا نیست اينكه روز تا شب را

اسيرآب و نان باشيم

سهم ما هنوز از درك زيبايي يك پروانه پا برجا ست

ساده تر بگويم : عشق سهم ماست

كمي باور فقط بايد

سراغ از ساعت " عمري كه رفت  "هرگز !

همين حالا فقط فرصت براي زندگي داريم

هست ها را در خيال مبهم ترسيم فردامان

به باد آرمان هايي كه بي اندازه محكومند

نبايد داد

 

پند در دستان هر كس هست

آموزگاران هم فراوانند

نپنداریم دانشگاه تنها جاي استاد است

در پشت حصار تنگ " دانايي توانايي ست "

استادان چه بسيارند ... !

 

نوشتن كار فردا نيست اگر امروز مي بينيم

قلم امروز محتاج است

اگر چشمان خود را خوب بگشاييم

در مشت " بزرگان هرچه مي گويند "

به جز خاك " خودم هرگز نمي دانم " نخواهد بود

آستين همت انديشه را بايد به بالا زد

تست معرفت حتي اگر دشوار

نبايد شانه خالي كرد از كنكور سخت سرد و گرمي را چشيدن

دو واحد اختياري  "قايقي خود ساختن " را پاس بايد كرد

موجه نيست غيبت در كلاس " زندگي را دوست مي دارم "

براي امتحان " دوستي همواره پابرجاست "

يك شب خواندن "قلبم برايت مي زند "

قبولي در رفاقت را نمي آرد ...

 

عشق تنها از تو گفتن ، با تو بودن نيست

عشق لمس هرچه زيبايي كنار توست

پا به پاي تو چشيدن هرچه تلخي را

عشق در يك جمله همراهي ست

 

قلم امروز محتاج است

 و من شعر خودم را بازتاب هرچه پيش آمد

بروي كاغذي كاهي و تا خورده

و افتاده كنار و گوشه اي ، هرگز نمي بينم

و از آنسوي ديگر

حرف هايم حاصل وهم و خيالم نيست

كه ميلاد تمام شعرهايم در دل بيداريم بوده

و ساده تر : شعرم را سلامم باز مي گويد

"سلام من صداي وسعت تنهايي ام در شب

سلام همان اميد تا صبح است

سلامم را تو پاسخ گوي ..."