
قلم امروز محتاج است
نوشتن كار فردا نيست
نظم بر هم بزنيم
قانون دنيا نیست اينكه روز تا شب را
اسيرآب و نان باشيم
سهم ما هنوز از درك زيبايي يك پروانه پا برجا ست
ساده تر بگويم : عشق سهم ماست
كمي باور فقط بايد
سراغ از ساعت " عمري كه رفت "هرگز !
همين حالا فقط فرصت براي زندگي داريم
هست ها را در خيال مبهم ترسيم فردامان
به باد آرمان هايي كه بي اندازه محكومند
نبايد داد
پند در دستان هر كس هست
آموزگاران هم فراوانند
نپنداریم دانشگاه تنها جاي استاد است
در پشت حصار تنگ " دانايي توانايي ست "
استادان چه بسيارند ... !
نوشتن كار فردا نيست اگر امروز مي بينيم
قلم امروز محتاج است
اگر چشمان خود را خوب بگشاييم
در مشت " بزرگان هرچه مي گويند "
به جز خاك " خودم هرگز نمي دانم " نخواهد بود
آستين همت انديشه را بايد به بالا زد
تست معرفت حتي اگر دشوار
نبايد شانه خالي كرد از كنكور سخت سرد و گرمي را چشيدن
دو واحد اختياري "قايقي خود ساختن " را پاس بايد كرد
موجه نيست غيبت در كلاس " زندگي را دوست مي دارم "
براي امتحان " دوستي همواره پابرجاست "
يك شب خواندن "قلبم برايت مي زند "
قبولي در رفاقت را نمي آرد ...
عشق تنها از تو گفتن ، با تو بودن نيست
عشق لمس هرچه زيبايي كنار توست
پا به پاي تو چشيدن هرچه تلخي را
عشق در يك جمله همراهي ست
قلم امروز محتاج است
و من شعر خودم را بازتاب هرچه پيش آمد
بروي كاغذي كاهي و تا خورده
و افتاده كنار و گوشه اي ، هرگز نمي بينم
و از آنسوي ديگر
حرف هايم حاصل وهم و خيالم نيست
كه ميلاد تمام شعرهايم در دل بيداريم بوده
و ساده تر : شعرم را سلامم باز مي گويد
"سلام من صداي وسعت تنهايي ام در شب
سلام همان اميد تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوي ..."
