
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
روزها رهگذر
شب ها
در گذار
دورتر و دل تنگ تر یعنی
نزدیک تر
تا هیچ ...
با یاد تو همخانۀ آوارگی ام من ...
رنگ در کسوت پند
مشتی استخوان
در هیأت رهسپار ابدیت
یادت که نباشم
شکفتنی در کار نیست
و بادهای فروردین را
لطف نوازشی در دست ...
چه لحظۀ سختی ست
به تقدیر سپردن آخرین باز مانده ات
فروغ همیشگی
آن راهگشای شب و شبنم ...
بی روسری آبی ات
همان گستره ی خیال
جان داده ام به جنون
جنونی سرخ
و تن داده ام به زوال
زوالی زرد...
