
هردم از روی تو نقشی زندم ره به خیال
با که گویم که درین پرده چه ها می بینم ؟
دیده از دست کسی خونبارست
که دیدنم آموخت
شکست بال و پر
افسوس دور شد آنکه
پریدنم آموخت
بامداد خاکستری
کوچ انگاره های خط خورده
آویخته به چار فصل ِ انکار
یک کوله نبسته
کنار پنجره
خیس...
چه خلوت بی نوازشی ست !
منم و گمشده هایم
منم ، همیشه که هیچ ...
دیده از دست کسی خونبارست
که دیدنم آموخت
شکست بال و پر
افسوس دور رفت آنکه
پریدنم آموخت
تازه باران نگاهش زده بود
میان شاخه های خشک زمستانی من
با هجوم مرداد
تکیدنم آموخت...
