
سلام را تو پاسخ گوی
ای همسایه در بن بست های بی خداحافظ،
فریب و فاصله
شد حاصل باغ مترسک ها،
قلم برداشتم امشب
چه بی تردید
صد بیراهه طی کردم
که هدیه ات کنم تنها سلامی تازه
در خواب مترسک ها و
نقاشی کنم در بوم تنهایی مان
یک قلب و یک خورشید...
سلامم را تو پاسخ گوی
ای تازه ترین آغاز همراهی بی منت،
تویی باران،
با دیوارها خلوت نشینم من،
رها کن دست از دست غریبی و
رهایم کن از این و آن ...
سلامم را تو پاسخ گوی،
بگشایم دوباره در
به دنیایی که در آن دوستی ها
پاک و بی اندازه،
در خود ماندنی باشد،
تکیده شانه های اعتماد من،
بیا بشکن سکوت و سوختن را
سرکن از نو شعر یکرنگی،
همان شعری که سرتاسر نگاهی خواندنی باشد...
سلامم را تو پاسخ گوی
با یک شاخه فهم بکر از فردا
به دیدار شب زخمی و تبدارم بیا
باقی ست تا در تن
هنوزم نیمه جانی سخت سرگردان،
مجال اندک با هم شدن
تقسیم تنهایی من با توست،
شکر حق
که پاسخ خود سلامی تازه است و
حرف های بسیاری در درون پنهان ...
