نوشته های بیژن داوری

یازدهم مرداد ۱۳۸۶
م : ن : بیژن

سلامم را تو پاسخ گوی

 

سلام را تو پاسخ گوی

ای همسایه در بن بست های بی خداحافظ،

فریب و فاصله

شد حاصل باغ مترسک ها،

قلم برداشتم امشب

چه بی تردید

صد بیراهه طی کردم

که هدیه ات کنم تنها سلامی تازه

در خواب مترسک ها و

نقاشی کنم در بوم تنهایی مان

یک قلب و یک خورشید...

 

سلامم را تو پاسخ گوی

ای تازه ترین آغاز همراهی بی منت،

تویی باران،

با دیوارها خلوت نشینم من،

رها کن دست از دست غریبی و

رهایم کن از این و آن ...

 

سلامم را تو پاسخ گوی،

بگشایم دوباره در

به دنیایی که در آن دوستی ها

پاک و بی اندازه،

در خود ماندنی باشد،

تکیده شانه های اعتماد من،

بیا بشکن سکوت و سوختن را

سرکن از نو شعر یکرنگی،

همان شعری که سرتاسر نگاهی خواندنی باشد... 

 

سلامم را تو پاسخ گوی

با یک شاخه فهم بکر از فردا

به دیدار شب زخمی و تبدارم بیا

باقی ست تا در تن

هنوزم نیمه جانی سخت سرگردان،

مجال اندک با هم شدن

تقسیم تنهایی من با توست،

شکر حق

که پاسخ خود سلامی تازه است و

حرف های بسیاری در درون پنهان ...