نوشته های بیژن داوری

بیست و هفتم فروردین ۱۳۸۶
م : ن : بیژن

بهت

آنقدر بزرگ بودی

که با رفتنت

چیزی از مهربانی کم شد

دستانم از ستاره کوتاه

و گلدان هایم بی سروسامان ...

 

مادر بزرگ !

هنوز داغ افتادنت

بر پیشانی پشت بام است

و پله ها

مبهوت افتخار رساندنت به خدا

چه کسی می دانست

که آشناترین عابر شب کوچه های دوردست بارانی

با لبی تشنه

به مرگ افتخار همراهی خواهد داد ؟