
آنقدر بزرگ بودی
که با رفتنت
چیزی از مهربانی کم شد
دستانم از ستاره کوتاه
و گلدان هایم بی سروسامان ...
مادر بزرگ !
هنوز داغ افتادنت
بر پیشانی پشت بام است
و پله ها
مبهوت افتخار رساندنت به خدا
چه کسی می دانست
که آشناترین عابر شب کوچه های دوردست بارانی
با لبی تشنه
به مرگ افتخار همراهی خواهد داد ؟
