
در بی تفاوتی کوچه های شب زده
صبر خمیازه می کشید،
" پیشانی تبدار تنهایی ام" اما
محتاج دستی نبود.
دلواپسی سکوت
دست کمی از خفگی نداشت.
گام هایی سست بر زمین سفت سفید پوش،
عذاب بزرگی که پایانش را
مرگ تعیین می کرد،
سقوط از طبقه ی ششم ...
اینجا ابدیت
دستآویز پرکنایه ای شد
برای دلگرمی غنچه های امیدوار،
اگرچه پژمردگی
تنها ثمره ی این باغچه بود ...
اطلسی تازه ی بیمارستان
لحظه لحظه می خشکید،
با اینکه سپیده ی سرد
معرفت تعارف می کرد ...
در انتها ولی معجزه شد
رهایی برای او
صبر برای من
حضور برای تو...
نسیم تر از همه ی بادهای مرثیه خوان
آمدی با سرود طراوت بر لب،
دیروز دعا و امروز فاتحه،
تمام شب به تو تعظیم می کند
وقتی کنار پنجره بغضت را پرواز می دهی ...
