نوشته های بیژن داوری

سی ام آذر ۱۳۸۵
م : ن : بیژن

بدرقه

شب

با ستاره های دروغینش،

عظمتی نداشت،

و خانه ها

محبس خورشید بود،

که یلدای کم فروغ من

انتظارت را می کشید.

 

زمستان را میشد جشن گرفت

وقتی که پاییز مقتل باغ بلور بود ؟

میشد نوشت از حضور

وقتی لیلای قصه ها مدفون گمنام این باد و بیشه بود ؟

ترانه تمام شد

و حالا یلدای سرد من را

در قاب عکس چوبی

بدرقه باید کرد ...