
با توام ! باش دمی
پرده بگشای ز اسراری كه
در سینه تنهایی تو مدفون است
سخنی گوی ز رویای شب برفی یأس
از همان چشمی که
هرگز آرامش تصویر گل و شبنم را
در تلاقی با صبح
به كنج حافظه نسپرد.
با توام ! باش دمی
تو كه هستی ؟
نكند آنكه خطرها را دید؟
تندی حادثه ها را بوسید؟
و پس از شب ها تلاش عبث
به صبح یاس رسید؟
تو همان خاطره مرگ صدای مهری ؟
یا كه گرگی به ستوه آمده از دست قفس های زمان ؟
یا كه ترس كتك از دست تعصب
برای مشق رهایی
یا همان تشویشی كه
در فرار از حصار خموشی ست ؟
با توام ! باش دمی
تو كه هستی ؟
سالهای انتظار
یا كه قلبی بی قرار
چشم های منتظر
یا همان پای فرار ؟
با توام ! صبر كن
که تو را در ته معنای زمان می یابم
در تلاقی حس مرگ و امید
و گره خورده به اعصار جهان می یابم
با توام ! باش دمی
دست بردار ز سودای صدا
كه آن سرای سكوت سهم توست
بگذر از وسوسه كوه غرور
زندگی كن ساده
خاكی و افتاده
و به آفاق خیال خام فردا منگر
پشت سر را بگذار
"پشت سر خستگی تاریخ است"
پشت سر مرگ هم آوایی ابر و باد است
پشت سر آوارخشم بلاست
تو به اكنون اندیش
سر بكش جام كنون را به سلامت با عشق
قدم به كوچه حالا بگذار...
