نوشته های بیژن داوری

بیست و سوم شهریور ۱۳۸۵
م : ن : بیژن

با توام!

 

با توام ! باش دمی

پرده بگشای ز اسراری كه

در سینه تنهایی تو مدفون است

سخنی گوی ز رویای شب برفی یأس

از همان چشمی که

هرگز آرامش تصویر گل و شبنم را

در تلاقی با صبح

به كنج حافظه نسپرد.

 

با توام ! باش دمی

تو كه هستی ؟

نكند آنكه خطرها را دید؟

تندی حادثه ها را بوسید؟

و پس از شب ها تلاش عبث

به صبح یاس رسید؟

تو همان خاطره مرگ صدای مهری ؟

یا كه گرگی به ستوه آمده از دست قفس های زمان ؟

یا كه ترس كتك از دست تعصب

برای مشق رهایی

یا همان تشویشی كه

 در فرار از حصار خموشی ست ؟

 

با توام ! باش دمی

تو كه هستی ؟

سالهای انتظار

یا كه قلبی بی قرار

چشم های منتظر

یا همان پای فرار ؟

 

با توام ! صبر كن

که تو را در ته معنای زمان می یابم

در تلاقی حس مرگ و امید

و گره خورده به اعصار جهان می یابم

 

با توام ! باش دمی

دست بردار ز سودای صدا

كه آن سرای سكوت سهم توست

بگذر از وسوسه كوه غرور

زندگی كن ساده

خاكی و افتاده

و به آفاق خیال خام فردا منگر

پشت سر را بگذار

"پشت سر خستگی تاریخ است"

پشت سر مرگ هم آوایی ابر و باد است

پشت سر آوارخشم بلاست

تو به اكنون اندیش

سر بكش جام كنون را به سلامت با عشق

قدم به كوچه حالا بگذار...