
نگاهت را حلالم کن
که پاییزی ترین شاعر برای چشم های خسته ات هستم
تصنع نیست اشعارم
درون آمیزه ای از رنج و امید است
اهورایی ترین احساس تنهایی برای تو
و یک لحظه نگاه تو برای من
که دنیا بی نگاهت رنگ تردید است ...
نگاهت را حلالم کن
نه محتاج صدای تازه ای هستم
نه در حسرت که فرداها برایم معنی پوسیده ای دارد
نگاهت را حلالم کن
که شاید این نگاه آخرت باشد
و چشمت را ببند حتی
اگر اینگونه می بینی که شاید باورت باشد ...
نگاهت را حلالم کن
که محکوم گریزم من
میان خاطرات منتظر بر در
بیا مهمانی ام امشب
همیشه نازنینم آرزو دارم
نگاه تو نجات سبز من باشد
که در پندارهای کهنه ام زندانی ام امشب ...
