
نفرین و سفر
تا هيچ گاه هميشه
سرد مثل تابستان
كوششی كه دست و پا می زد
جواز زندگی
برای ساختن قبری مجلل
يك انباری دل تنگی پخته
و يك گونی خواهش پلاسيده
گاز زدن گناه نخستين
كاستی پر از هوای تازه...
برو هايی معطل در صف انگيزه
بمان هايی دچار سر گيجه
بخور هايی كه سيری مزمن داشتند
و بمير هايی كه حسادت می كردند...
نيروهايی ابدی
چاپ جدید همراه با جلد طلاکوب
نان خشکیه ، نمکیه""
غربت معده ها
دستانی کاملاً تمیز
آماده برای طبخ کلمات
سیاه...
فکر کنم زمستان بود
سراغ پنجره می رفتم
آهم به دل شيشه هم اثری نداشت
و روزنامه های صبح
از شب خبری نداشت
چشم امروز كور
فردا نزديك است
خنده ام ميگيرد كه چرا گاهي
توجيه اينقدر اميدوار است
و اينكه جيب عاطفه خالی است
كسي نگويد شكمت سير است
حالت خوش نيست
حالم گرسنگی ام خوب خوب است...
كندن و بريدن و كشتن
محور تفكر
اما چيزهايی هنوز هست
مثلاً وقتی قفسی خالی می بينم
در كنار اسارتی ساختگی ، آزادی بی بند را مي فهمم
يك اتوبوس قناعت
در ايستگاه فقر امروزی ما ايستاده است
و دلم می خواست آهسته در گوش كسی می گفتم
كه هنوز دوست داشتنم سرپا ايستاده است...
اگر از ابر بنویسم
زمین کابوس خشکی ها می شود
شرح فاصله
شانه نرسیدن به بالا انداختن جاده ها است...
آهای نگبهان بی مزد زندگی !!!
هميشه هايت را به رخم نكش
كه آخر هرگزهايم
ديشب كه از سر كوچه امر می گذشتم
در پند تخته بود
چراغ موعظه خاموش
كبراى من هنوز تصميم تازه ای نگرفته است
چوپان دروغگوى تجربه كى ادب می شود ؟
مى مانم لحظه ای
در آنچه كه بايد مان بود
ما همانها شده بوديم
زود باور...
عدالت گاهی خيلی بی چشم و رو ميشود
بد جوری توی ذوق می زند
فكر نكنم تا بحال
جوكی از اين بی مزه تر شنيده باشم
مساله اینجاست که داستان ها تمامی ندارد
بشارت دست در دست شکست اکنون ماست
حماقت در بسته بندی های جدید
زیبا و برازنده
تف کردن ، آغوش استقبال از تفکر...
آن گاهي كه اضطراب لخته پيش كشيدن
سر به سر حوصله عبورم می گذارد
حنای خاطره ها رنگی ندارد
و صد رحمت به مرگ
كه باز بی خيال اين همه است
می نشينم روبرويت
هيچ چیز را نشانت نمی دهم
دستان گستاخي ات را به من بده
بگذار ماندگار شویم
افسانه ؟؟؟
اه اه اه!!!
چیز تازه ای باید...
خنده دار شعر می نویسم اما با گریه مرورشان می کنم
سوالی داری بپرس
من که توجیه شده ام
فردا باید روز قشنگی باشد
خنده دار...
اگر حوصله داشته باشی
تحمل شعر های تنهایی امایی بزرگ دارد
به ریش سادگی ها نخند
بازی را آن کسی می بازد
که حرف هایش را جلوی آیینه تمرین می کند
بغنرجم ، قاطی
همانی که خیلی راحت می خندد
مضطرب...
كاش ميشد يك زنگ به تاريكی بزنيم
روشنی دلمان را زده
برای من يكی كه هيچ فرقی نمی كند
صبر می كنم تا سر برج برسد
شايد بتوانم برايت يك مشت باران بخرم
منتظر...
در فصل خشمگين هنجارها
برگ های آزادی مان را ديدی
كه چگونه در كوله بار چركين عجوزه ی سنت
را به خود گرفتند ؟ "آنها گفته اند"بوی گند
فكر نكن كه بی قيدی رها شدن است
در مشت فرار آفرينشی نيست
اين روزها
بر پيشانی عروج ما كوبيده اند :
به شرط اسارت
با این وجود
قند در دل کهنگی هایم آب میشود
وقتی شهد خنده هایت
با زهر مار ابهت هایشان به ستیزه می آید...
پنهانی چیزهایی می نویسم که مبادا
مگس آراستن به سراغشان بیاید
خاک بخورند
بمانند
بپوسند
تا شاید
هیچ موقع
ولش کن همین که تا حالا...
این سنگینی پلک های بیداری
لیاقت شب را نداشت ؟
یا روزی نیست ؟
آدم هایی که می بینم همه می دوند
چقدر مزه دارد بایستی
با من
کنار ایستادن
مثل همان روزی که خیس تحمل بودیم
سقفی که سفید بود...
دل تنگی
گوش کن ... می شنوی صدای پایش را ؟؟؟
پاييز دلسرد می دود
سوی من
سوی تو...
بهار شکل جمع بودیم
و حالا خود تفریق
نگو که زندگی محاسبه است...
در خالی شب هایم
فقط یک ستاره
بکش
بگذارمش به حساب چشمانت
یا می خواهی بخندم
یر به یر شویم ؟
اگر اجازه بدهند این چراغ نفتی ها
انتظارم را افطار می کنم
باران و زمرمه نزدیک است
برای خاطر احساس هم که شده
غنچه سکوتم را لمس کن
رها کن این فرضیه ها را
که هلاک یک استکان واقعیتم
نوش ...
