نوشته های بیژن داوری

بیست و هشتم اسفند ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

بار دیگر با بهار ...

 

مادرم مانند هر سال هفت سینی چیده است

چه زیبا دعوتم تا مهربانی می کند

و می کوشد که هر چیزی به جای خود

پدر پر جنب و جوش این و آن سو می رود

و می گوید به من دنیا کنون در جوشش است

و در آنسوی دیگر خواهرم در چشم هایش جادوی ایثار و امید

دست هایش بوی زحمت می دهد

 

و من

در ابتدا آن قاب عکس پر غبارت را کمی از گرد عاری می کنم

می درخشد خوب چشمانت

دستمالی را که می گیرم به هر جای اتاقم می کشانم

اما هنوزم حس تازه تر شدن پوسیده انگار

ذهن من فرسوده

اما روبرو در آینه آن گرگ دیگر مست و شادان است

آخر سیاهی های ذهن او هم رو به پایان است

انسان این سو سرد و خالی ، مرگ را هر لحظه می جوید

ولی گرگ بیابان گرچه دور از لانه اما باز می فهمد زمان نو شدن را

آدمی این سو نمی جوید ولی چیزی برای تازگی ...

 

کاش میشد باز گردم من به قلب کوههایی که

 زمانی آشیان روح بی زنجیر من بود

آنجا در دل یک صخره روییدن چه معناها برایم هدیه می آورد

و باران می زد و می شست من را ، هرچه با من را

مست می خواندم ، همآوازم زوزه های باد

گم بودم نه در احساس تنهایی

که در ادراک بی اندازه چشمه

و در اشراق نورانی گندم ها

زندگی زیر زبانم مزه ی یک توت وحشی داشت ...

 

ولی حالا چه باید کرد ؟

 

تا همیشه زخمی تیغ زمستان

داغدار مرگ خوبی ها نباید ماند

آستین همتی باید به بالا زد

زمین شهر خاموشی ، برای ما صدایی هدیه آورده

نباید حسرت یک لحظه همآوازی او را

به پشت میله های این تمدن کشت

در حیات کوچک ما هم جوانه هست

گوش کن آواز قناری های مانده در قفس

بر لبهای آنان هم ترانه هست

ذهن را باید شست حتی زیر این باران شهری

برای یک کلام تازه باید رفت تا همسایه ها را دید

شاید در میان دست هاشان واژه های کهنه پیدا نیست

و شاید من _ تو آنجا نیست .