نوشته های بیژن داوری

هفدهم اسفند ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

هرگز

از دو چشمت

باز هم تنهايی ام را می سرايم

غرق در رويای آبی

لحظه ای پر می گشايم سوی خواب دور دست تو

به سمت خواهشی کم نور

سوی يك دنيای كوچك

پر  ستاره ، پر عروسك

لحظه ای پر می زنم تا خواب تو

چون برق چشمت را به بيداری كه دعوت می كنم

انگار می بوسم تمام خاطراتت را

تو را تا مرز فردا می برم

ولی در لحظه ای ديگر دچار شب ، دچار خواب می گردی

دوباره از نوازش های رويا یک سبد دوری

برای چشم های انتظارم هديه می آری ...

 

از دو چشمت می سرايم

واژه واژه يك كتاب نانوشته

حرفهايم را به دست باد گاهی می سپارم

گاه زير باران نگه می دارم آنها را

دوست دارم حرفهايم خيس باشد

بوی باران با ترانه ،

می روم آهسته آهسته

تماشا می كنم من آسمان را

مست مست از بارش بی وقفه رويا

تو چتری را برايم می گشايی

و می گويی به من قدم هايم كمی كند است

بايد رفت تا خانه ، پشت شيشه لذت برد

جدايم می كنی از هرچه می بارد...

 

دو چشمت را به شعری ناب می گويم

برای يك قفس معنی آزادی

برای يك نفس باور

فقط يك قطره باران در ميان كوچه گردی های من

چه بي اندازه لبريز از تو می گردم

بارش من را تو می خوانی

سرت پایین و می گويی :

راستی اين همه تنها برای من

نه ، من اين قدر ميگويی كه تو ، هرگز !!!