
برای گفتن چیزی که نشان از عشقم
به تو ای نوبهار زندگی من باشد
واژه ها می خشكند
در سكوت روشن چشمان تو
حرف ها می ميرند
با تو من ميخواهم
متولد بشوم بار دگر در جايی
كه غريب است چو تنهايی من
كاش اينجا بودی
اينجا بی حضور روشنت ستاره خاموش است
آسمان بارانی ست
و آفتاب نوازش تو پيدا نيست
خواب می بينم كه
روزي بسوی من خواهی آمد
بر لبانت اسمم
در دو چشمت نقشم
به سمت كوچه ی كم نور من روانه خواهی شد
كوچه ای بی عابر
كوچه ای پاييزی
چشم اميدش را به قدم های تو عاشق بسته
قدم بر آن گذار و برگ های خشكش را
از سر راهت كنار بزن
راه تو تا فرداست
بيا بيا كه كوچه منتظر است ...
ای تمام ذهنم !
فكر دنيا بدون گرمی حضور تو
سرد سرد است و خزانی ست ، بيا
ای تمام رويا !
جادوی عشق تو چون اشك نهانی ست ، بيا
