نوشته های بیژن داوری

سوم اسفند ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

بازی

 

با کدامین حرفت کتاب شعر مرا باریدی ؟

 

با کدامین منظر 

پشت کدام پنجره ات 

تمام رازهای گم شده ام را دیدی ؟

  

گره از دست واژه های اسیرت بگشا 

دست در گردن احساس انداز 

در ته کوچه های دوردست کودکی ات

 

سراغ حادثه من را از عابران خسته بگیر

 

 

باز یک شاخه گل سرخ و سکوت 

و تپش های قلب ناآرام 

ترس از گفتن یک جمله 

گل انداختن صورت شرم

 

تو خودت می دانی آنچه کم است 

حضور جاودانگی ها است...