
پشت پلكت
قصه ای از عشق پنهان
با دو دست شوق قلبم كاش می شد می نوشت
اما يكی آمد
و يك احساس از ياس تو پرپر شد
دلم انگار می فهميد در انبوه غريبی ها
رفاقت ها چو خنجر شد
و قصه در سكوت بی جوابی مرد
اينجا بود وقتیكه زمين آغاز حسرت شد
زمان پردازش بی وقفه ی تكرار غم ها بود
صدا راه فراری بود خود تاريك و بی روزن
و عشق
آواره ای بی سرزمين در راه نفرت شد
تمام سهم رويا از ترانه
تلخی يك حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شيشه ی ما بود
ميان ماندن و مردن
نمی دانم ولی آيا ندامت را نديمی بود ؟
يا در پشت ديدار دو بيگانه
كسی از آشنايی ساز می زد ؟
صدایی آشنا می گفت :
دراین بیراهه راهی هست
ولی حتی در اینجا هم نمی مانم
سخن های حکیمانه
خیالی خام بیش من را نیست
که من حتی خودم را هم نميدانم...
