نوشته های بیژن داوری

سوم اسفند ۱۳۸۳
م : ن : بیژن

هجوم

 پشت پلكت

قصه ای از عشق پنهان

با دو دست شوق قلبم كاش می شد می نوشت

اما يكی آمد

و يك احساس از  ياس تو پرپر شد

دلم انگار می فهميد در انبوه غريبی ها

رفاقت ها چو خنجر شد

 

و قصه در سكوت بی جوابی مرد

اينجا بود وقتیكه زمين آغاز حسرت شد

زمان پردازش بی وقفه ی تكرار غم ها بود

صدا راه فراری بود خود تاريك و بی روزن

و عشق

آواره ای بی سرزمين در راه نفرت شد

 

تمام سهم رويا از ترانه

تلخی يك حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شيشه ی ما بود

ميان ماندن و مردن

نمی دانم ولی آيا ندامت را نديمی بود ؟

يا در پشت ديدار دو بيگانه

كسی از آشنايی ساز می زد ؟

 

صدایی آشنا می گفت :

دراین بیراهه راهی هست

ولی حتی در اینجا هم نمی مانم

سخن های حکیمانه

خیالی خام بیش من را نیست

که من حتی خودم را هم نميدانم...