... حالا شد بیست و دو سال
از آغازی که نه آسمان را آبی تر کرد
نه زمین را گرم پاییز
کسی آمده بود
که انگار من بودم
تا فقط لابلای ترک های احساس
پرواز خنده های بی گناهی باشد
کسی آمده بود
که انگار
من بودم ...
کودکم دنیایی آبی داشت
تا وقتی چشمان ستاره با او
گفتنی های بسیار
اما
مرگ شب
مرگ ستاره
مرگ عشق
سرآغاز ذهن پوسیده اش شد
کسی آمده بود
که انگار
من بودم ...
شهرم آوازی نداشت
جز آژیرهایی که فوران هذیان های دست پاچه بود
و خانه کوچک ما
تقسیم بی نهایت آرزوهای دوردست شد ...
محبوبه ام گم شد
میان زخم های عمیق فاصله
تا کودک دل نازکم
اندک اندک غربت رابیآموزد
و پشت مرزهای خاردار
دنیای خود را پیدا کند
کسی آمده بود
که انگار
من بودم ...
دلهره ی مشق های نانوشته ی دبستان
در پس کوچه های ناشناخته ی راهش
بی ارزش بود
و لذت همین جا بود شاید
که به من
چهره ی زخمی اش را می نمایاند
و عصیان وحشی و خواب زده ام
مدفون خاکستری های با تربیت شد
کسی آمده بود
که انگار
من بودم ...