نوشته های بیژن داوری

سی ام آذر ۱۳۸۵
م : ن : بیژن

بدرقه

شب

با ستاره های دروغینش،

عظمتی نداشت،

و خانه ها

محبس خورشید بود،

که یلدای کم فروغ من

انتظارت را می کشید.

 

زمستان را میشد جشن گرفت

وقتی که پاییز مقتل باغ بلور بود ؟

میشد نوشت از حضور

وقتی لیلای قصه ها مدفون گمنام این باد و بیشه بود ؟

ترانه تمام شد

و حالا یلدای سرد من را

در قاب عکس چوبی

بدرقه باید کرد ...



ششم آذر ۱۳۸۵
م : ن : بیژن

انگار من بودم ...

 

... حالا شد بیست و دو سال

از آغازی که نه آسمان را آبی تر کرد

نه زمین را گرم پاییز

کسی آمده بود

که انگار من بودم

تا فقط لابلای ترک های احساس

پرواز خنده های بی گناهی باشد

کسی آمده بود

که انگار

من بودم ...

 

کودکم دنیایی آبی داشت

تا وقتی چشمان ستاره با او

گفتنی های بسیار

اما

مرگ شب

مرگ ستاره

مرگ عشق

سرآغاز ذهن پوسیده اش شد

کسی آمده بود

که انگار

من بودم ...

 

شهرم آوازی نداشت

جز آژیرهایی که فوران هذیان های دست پاچه بود

و خانه کوچک ما

تقسیم بی نهایت آرزوهای دوردست شد ...

 

محبوبه ام گم شد

میان زخم های عمیق فاصله

تا کودک دل نازکم

اندک اندک غربت رابیآموزد

و پشت مرزهای خاردار

دنیای خود را پیدا کند

کسی آمده بود

که انگار

من بودم ...

 

دلهره ی مشق های نانوشته ی دبستان

در پس کوچه های ناشناخته ی راهش

بی ارزش بود

و لذت همین جا بود شاید

که به من

چهره ی زخمی اش را می نمایاند

و عصیان وحشی و خواب زده ام

مدفون خاکستری های با تربیت شد

کسی آمده بود

که انگار

من بودم ...