
چیزی برایم بگو
این روزها مقهور سکوت شده ام
انتها همیشه بی رحم بوده است
و ما
کودکان دست و پا زخمی سرنوشت
که ناگزیریم از آمیزش خشم و یاس ...
چیزی برایم که نه
اما به من بگو
شانه هایم را هنوز
نیمه جانی هست برای اعتماد اشک هایت
که فهم خیابان ها را
با پیوندمان
نفس زنان
وسعت دهد ...؟
بیشتر بگو ، از فرهنگ همین باغ های نیمه سبز
که آفتاب
در سکوت
جلوه ی تاریکی ست
باد
زمزمه ی بر خاک نشستن
و انسان شاید
سرگیجه ی تداوم ...
