نوشته های بیژن داوری

سی ام خرداد ۱۳۸۵
م : ن : بیژن

کودکان سرنوشت

چیزی برایم بگو

این روزها مقهور سکوت شده ام

انتها همیشه بی رحم بوده است

و ما

کودکان دست و پا زخمی سرنوشت

که ناگزیریم از آمیزش خشم و یاس ...

 

چیزی برایم که نه

اما به من بگو

شانه هایم را هنوز

نیمه جانی هست برای اعتماد اشک هایت

که فهم خیابان ها را

با پیوندمان

نفس زنان

وسعت دهد ...؟

 

بیشتر بگو ، از فرهنگ همین باغ های نیمه سبز

که آفتاب

در سکوت

جلوه ی تاریکی ست

باد

زمزمه ی بر خاک نشستن

و انسان شاید

سرگیجه ی تداوم ...

 



سیزدهم خرداد ۱۳۸۵
م : ن : بیژن

ستاره را  به یاد آور

ستاره را به یاد آور

گرچه ساکن ترین شب ها را

بی روزها عروسک

به انتظارم  ننشسته ای

و اسطوره های انسانی را

با پابرجایی بی رنگت

بر زمین زده ای ...

 

من

نه از سوی دلفریبی می آیمت

نه با یک دفتر توجیه

از تو چه پنهان هنوز

بعد از سه سال

در سطر اول داستانت مانده ام.

ای ریشه ای ترین مصداق دوست داشتن !

دلواپسی هایم را چاره ای نیست

اما

ستاره را به یاد آور ...