
« نفرين و سفر »
به درازاي يك پلك تماشاي جنبيدن ها
لشگر انوار برق زده
آوارگي شمع ها
صف آرايي فلسفه ها
پوزخندي از جنس نان و انگور
تحمل تازيانه هاي تدبير
شستن جوراب بدبوي نرسيدن
کفگیر بهانه به ته دیگ علت ها ...
هنوز زمستان نيآمده بود
كه كوچ كردي
تا جاپايت را يادگار فراموشي كنم ...
شبم به سحرت نرسید
که دست پنجره از دامن ماه کوتاه شد
ابرها هم تحویلم نمی گرفتند
آخر خط
به آغاز رویاها گره خورد
و نگاه آنکه تمام فهم و حیات بود
با نگاه غریبه ...
دفن هزار روز کنش
بی هیچ واکنشی
تقدیر
چه واضح می کوبید
و ما چه نامعلوم می بریدیم
تو یکبار باختی
من هر ثانیه ی عمر را مردم ...
کاش حسرتی باقی بود
تا جدول ضرب حادثه از خاطرم نمی رفت
یا در دستم قلمی
تا تکرار قصه ی پلک های توام یاری می کرد
شده ام پس مانده ی بازاندیشی پیشترها...
گریبان تنهایی ام
هنوز بوی پیشانی اعتمادت را می دهد ...
در برم گیرید ای بادهای بی فرجام !
تا بخشکند اشک ها با وزش نسیان هایتان
زبان همیشگی تان را یادم دهید ...
یا نه ...
باد خواهم شدن ...
تمام واژه
تمام آشنایی
تمام عشق
در غربت ناتمامم
کوچید و رفت
تا کوچه هایم به درازای همیشه ببارند ...
ورق می خورم
تندتر و تندتر
تا میرسم به نیمه ی شهریور
با تبرک هایی خشکیده
خوشبو می شوم
از باد تا نسیم ...
چه غریب ماندی ای دل !
که تیرگی حرفهای انباشته ات
ستونی نشد
تا سقف روشن جشن امروز
تو در حافظه ی دیروزهای صبور
جا مانده ای ....
