نوشته های بیژن داوری

چهاردهم آبان ۱۳۸۴
م : ن : بیژن

مشت و خاک

صدای مبهمی چون بعد چشمانت

سرود اولین باران پاییزی قلبی منتظر را

در میان خنده هایی خیس

می پیچید و می پیچاند

این پژواک محکوم تن و فرصت

و هر گامی که می رفتم

تلاش عاجزم را جسم سردی بود

خیال قاصدک معنای گنگی داشت

سال ها دور از بهار خود

لمس غربت در میان دوستدارانت

عادت تاریک مشت و خاک ...

 

ولی من در تمام کوچه های شهر می گردم

خواب بی خواب

امشب آخر پلک های فاصله قهرند

آری ، بی کلک باید بگویم :

سخت دل تنگم

مبادا خواب های بی شماری

دشمن بیداری ام باشد

حقه ای در کار فردا نیست ؟

می دوم

تا صبح را در چنگ افکارم بگیرم

با فریب خستگی های سراسر یأس می جنگم ...