
صدای مبهمی چون بعد چشمانت
سرود اولین باران پاییزی قلبی منتظر را
در میان خنده هایی خیس
می پیچید و می پیچاند
این پژواک محکوم تن و فرصت
و هر گامی که می رفتم
تلاش عاجزم را جسم سردی بود
خیال قاصدک معنای گنگی داشت
سال ها دور از بهار خود
لمس غربت در میان دوستدارانت
عادت تاریک مشت و خاک ...
ولی من در تمام کوچه های شهر می گردم
خواب بی خواب
امشب آخر پلک های فاصله قهرند
آری ، بی کلک باید بگویم :
سخت دل تنگم
مبادا خواب های بی شماری
دشمن بیداری ام باشد
حقه ای در کار فردا نیست ؟
می دوم
تا صبح را در چنگ افکارم بگیرم
با فریب خستگی های سراسر یأس می جنگم ...
